دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳
اجتماعی

دلتنگی‌های مادرانه کهریزک

دلتنگی‌های مادرانه کهریزک
شاخص بازار - ساکن اتاق شماره سه؛ زنی که خودش را خوشبخت کهریزک معرفی می‌کند اما پَسِ چهره با اقتدارش خبر از دلی شکسته دارد که با گذشت ۷ سال از تنبیه فرزندانش و سپردن خودش به کهریزک، هنوز تمایلی به دیدنشان ندارد.
  بزرگنمايي:

شاخص بازار - به گزارش شاخص بازار به نقل از ایسنا، اتاقی که دیوارش با صنایع دستی و اشعاری از شعرا خود را آراسته: «تا شقایق هست زندگی باید کرد»؛ "شقایقش " خط خورده و "ناهید" روی آن نوشته شده؛ مادری که عشقش را نثار دو فرزندش کرد و با گذشتن از خود به تنهایی بزرگشان کرد اما چنان دلشکسته شده که با گذشت هفت سال، هنوز هم تمایلی به دیدنشان ندارد.
ناهید خود را ساکن کهریزک و خوشبخت معرفی می‌کند. می‌گوید برای تنبیه فرزندانش به کهریزک آمده، تنبیهی که هنوز تمام نشده و ادامه دارد. زنی با تحصیلات عالیه و چهره ای مهتابی، آراسته و در صحبت با اقتدار ، آنقدر که حتی راز چند سالگی اش را بر ملا نمی‌کند و در برابر شنیدنش ابرویی بالا می‌اندازد و فقط می‌خندد.
ناهید همان زنی است که جمله او در شبکه‌های مجازی بازنشر شد: «به فرزندان خود شیر سگ بدهید تا وفا را از سگ بیاموزند»؛ اینبار اما جمله‌ای دیگر می‌گوید: «گرگ همیشه گرگ می‌زاید و گوسفند همیشه گوسفند، تنها انسان است که گاهی گرگ می‌زاید و گاهی گوسفند».
سرگذشت زندگی اش را از سال 1348 یعنی درست همان سالی که عاشق شد و ازدواج کرد بازگو می‌کند: «سال 1348 در حالی که 16 سالم بود ازدواج کردم. ما عاشق و معشوق هم بودیم اما ازدواجمان اشتباه بود. معمولا عاشق بدون منطق ازدواج می‌کند و این عشق هم مانند سایر عشق‌ها سرانجام خوبی نداشت. پس از شش سال زندگی همسرم فوت کرد. خانواده هر دو ما به این وصلت راضی نبودند اما خب پیش آمد و گذشت. من نمی‌خواهم دیگر به گذشته فکر کنم».

وقتی صحبت به فرزندانش می‌رسد جمله «دو فرزند داشتم» یک دختر و یک پسر را محکمتر می‌گوید و اینکه برایشان هم مادر بوده و هم پدر.
بدون وقفه و با اقتدار ادامه می‌دهد: «خانه‌ام سمت میدان ونک، خیابان شیخ بهائی شمالی بود. فرزندانم امضای مرا جعل کردند و خانه را فروختند؛ من هم برای تنبیه آن‌ها به کهریزک آمدم و الان هر دویشان رفته‌اند آمریکا».
از بهمن 92 ساکن کهریزک شده و ارتباطی با فرزندان و اقوامش ندارد: «نمی‌خواهم بچه‌هایم را ببینم و آن‌ها هم رویشان نمی‌شود برای ملاقات من بیایند؛ حتی دلم هم برایشان تنگ نمی‌شود؛ کسی که به مادرش پشت می‌کند به خدا هم پشت می‌کند؛ من چیزی از دست ندادم اما بچه‌هایم ریشه خودشان را از دست دادند». جملاتش دردناک است و سخت و صدای شکستن دل را به راحتی می‌توان در کلماتش شنید.
گویی که خود را مقصر اتفاق پیش آمده می‌داند و تنها ایراد کارش را هم دوست داشتن زیادی فرزندانش می‌داند: «ایراد کار من این بود که بیش از حد بچه‌هایم را دوست داشتم و به آن‌ها خدمت کردم. وضعیت الان من حقم هست اما من راهم را انتخاب کردم و در کهریزک خوشبختم.»
در خوشبختی ساکن اتاق شماره 3 شک می‌کنم وقتی می‌گوید: «مطمئنا پدر و مادری که به اینجا می‌آید بیرون از کهریزک خواهانی ندارد، اینجا هرچقدر هم که خوب باشد باز هم علیرغم میل پدر و مادرهاست. من هم بنا بر شرایطم اینجا را انتخاب کردم».
دلتنگی برای بچه هایی که او را رها کرده و به او فکر نمی‌کنند را بی معنی می‌داند. به اینجای صحبتش که می‌رسد، صورتش گلگون می‌شود و با ابروانی در هم کشیده تعریف جدیدی از دلتنگی ارائه می‌دهد: «زمانی که من شکستم کسی پشت من نبود، شما چطور انتظار دارید به بچه هایم فکر کنم؟ آیا آنها به این فکر کردند که مادرشان از این به بعد کجا باید زندگی کند؟ من ادعا نمی‌کنم، 30 سال از مادرم با تمام هزینه هایش نگهداری کردم اما کاری که بچه هایم با من کردند هیچ ظالمی با مظلوم نمی‌کند».
گذشت و عطوفت اینجا رنگ می‌بازد وقتی می‌گوید: «بالاخره سرنوشت به آنها نشان خواهد داد. مطمئنا وقتی سرشان را روی بالش می‌گذارند عذاب وجدان آنها را قلقلک می‌دهد اما من پاسخگوی این عذاب وجدان نیستم».
از او می‌پرسم آیا روزی می‌تواند بچه‌هایش را ببخشد؟: «شماره دختر و پسرم را دارم. هر روزی که بخواهم آنها را ببخشم می‌توانم تماس بگیرم. امیدوارم آن روز برسد اما می‌دانم که نمی‌رسد».
پیش از خروجمان از اتاقش دهانمان را با سوهان تعارفی ناهید شیرین می‌کنیم. خوشبخت ساکن کهریزک خوش صحبت و دوست دارم بیشتر همدمش باشم اما کرونا است و بدلیل شرایط موجود، ماندن بیشتر از این لحظات را جایز نمی‌دانم.
مادری در انتظار دیدن مادر
"ثریا" در ساختمان ارغوان است. از دور می‌بینمش؛ زنی نحیف نشسته بر روی صندلی چرخ‌دار و ماسکی با گل‌های سفید بر دهان که رنگ و بوی صحبتش را با شرایط کرونا و سلیقه زنانگی اش گره می‌زند. بدلیل شیوع کرونا و رعایت پروتکلها در فضای باز می‌بینمش.

57 ساله است و به گفته خودش به خاطر فکر و خیال "ام اس" گرفته و اکنون حدود 16 سال است که در آسایشگاه کهریزک زندگی می‌کند.
از فکر و خیالی که آنها را باعث و بانی بیماریش شده می‌پرسم که می‌گوید:« 15 ساله بودم که ازدواج کردم، شوهرم اعتیاد داشت، مرا می‌زد اما چون خودم این ازدواج را خواسته بودم روی برگشتن به خانه مادری را نداشتم. همین خودخوری‌ها بود که ام اس را به جان من انداخت. طلاق گرفتم و دوباره ازدواج کردم».
با لبخند نازکی ادامه می‌دهد: «می‌دانی مادر، آدمی که شانس نیاورد نمی‌آورد؛ از شوهر دومم هم راضی نبودم، کار نمی‌کرد، مریضی من هم که اوج گرفت ولم کرد و رفت. طلاق گرفتم، مجبور شدم برگردم خانه مادرم و سرکوفت‌هایش را تحمل کنم».
در ادامه درباره فرزندانش برایمان می‌گوید که از شوهر اولش یک دختر و یک پسر و از شوهر دومش هم دو پسر دارد. پسر اولش سال 85 فوت کرده اما با دلی پرد درد از باقی بچه‌ها می‌گوید که یک سالی می‌شود به مادرشان سر نزده اند و دلیلش را مشکلات زندگی می‌داند و می‌گوید: «بچه‌ها کم و زیاد بهم سر زدن اما مادرم اصلا برای دیدنم نیامده.»
گوشه‌ی چشم‌های بادامی‌اش خیس می‌شود و با آنکه سن و سالی و به قول معروف در 57 سال عمرش سرد و گرمی روزگار را چشیده، گویی که دلتنگ مادرش باشد و چشم انتظار دیدارش با گلایه می‌گوید: «مادرم حق فرزندی را برای من بجا نیاورد. همیشه آرزویش بر دلم ماند که بگویند مادرت آمده برای ملاقات؛ با اینکه تک دختر خانواده‌ام اما در خانواده ما پسر سالاری بود. الان پایش شکسته و عذرش موجه است اما اگر پایش هم نشکسته بود باز هم ملاقاتم نمی‌آمد. روز مادر را به او تبریک می‌گویم اما حق فرزندی را برای من بجا نیاورد.»
کیمیای کهریزک راضی است
در ساختمان نارون می‌بینمش. آرام بر روی صندلی چرخ‌دار نشسته با چشمان درشت و گیرایی که دلسوزی و مهربانی مادرانه در آن موج می‌زند خود را "کیمیا" معرفی می‌کند، چشمانش همانند اسمش نایاب است. لبخند نامرئیش با تغییر میمیک صورتش و ریز شدن چشمانش از زیر ماسک پیداست؛ موهای سپیدش حکایتها دارد از روزگاری که از سر گذرانده و حال در کهریزک زندگی می‌گذراند.

کیمیا که حالا چهار سالی می‌شود ساکن دیار کهریزک شده سال 1339 ازدواج کرده و حاصل این ازدواج شش فرزند است اما همسرش چند سالی هست که فوت کرده است.
با میل خود به کهریزک آمده و می‌گوید که از فرزندانش راضی است و به گفته خودش هر وقت بخواهد فرزندانش را می‌بیند و آن‌ها هم همواره به یادش هستند. کیمیا خاطرات سکته اش را مرور می‌کند و می‌گوید: «بعد از سکته‌ای که کردم نیاز به مراقبت داشتم و تمام بچه‌هایم کارمند بودند و این امکان نبود به خاطر همین خودم خواستم به کهریزک بیایم. اینجا برایم از خانه خودم هم بهتر است. پرسنل اینجا را همانند بچه‌هایم دوست دارم. بچه‌هایم راضی به آمدن من نبودند اما خودم اینجا را ترجیح دادم الان هم هیچ گله‌ای از آنها ندارم و دائما به من سر می‌زنند و اگر وسیله ای نیاز داشته باشم برایم می‌آورند».
رنگ پتوی روی پاهایش را دوست دارم. نمی‌دانم چرا آن را روی پاهایش انداخته. شاید سردش است. کیمیا با آن رضایت فروتنانه اش از آن مادربزرگ‌های شیرین است که دوست داری خودت را در آغوش امنش بچپانی، کرونا اما مجال نمی‌دهد. ناخودآگاه دستم را به نشانه بوسه از راه دور برایش تکان می‌دهم و با او خداحافظی می‌کنم.
سکوت دلگیری به ساختمان‌ها و محوطه کهریزک چنگ می‌زند که به قول "ناهید" نشان از ضعف نیست و این سکوت از بزرگواری اینجاست؛ خداحافظی بدرقه راهمان می‌شود و مادران این دیار را به امان خدا می‌سپارم.

انتهای پیام


نظرات شما
آخرین اخبار